فرشته ای به نام مادر...
کودکی در پیشگاه و نزد نور..
بی هیاهو,بی صداوسوت وکور..
چشم خود را رو به الله باز کرد..
بی درنگ گفتار خود آغاز کرد..
فدایت شوم ای محبوب خوبم..
تمام هستی و روح و وجودم..
چرا خواهی مرا جایی فرستی..
چرا جان و گل من را سرشتی..
شنید پاسخ که من روحت سرشتم..
برایت نسخه ی جانان نوشتم..
کنون حاضر شو واز ما جدا شو..
پرت بگشای و از اینجا رها شو..
تورا در سرزمینی میگذارم..
نگهبانی کنارت مینگارم..
که او در دل تو را می پروراند..
که هر چه در دلت باشد بداند..
تنش لرزید و ترسی در درون داشت..
که گویی در دلش حرفی فزون داشت..
بگفتا ای خدا جانم فدایت..
چگونه بشنوم صوت وصدایت..
چرا باید به جای دیگر آیم..
من اینجا راحت و شاد است برایم..
شنید از صوت حق آوای گرمی..
که دستانت بگیرد دست نرمی..
شباهنگام برایت قصه گوید..
تورا چون گل برای خویش ببوید..
بگفت کودک که من ازخود چه دانم..
زبان اهل آنجا را ..ندانم..؟
کسی آنجا برایت جمله گوید..
زبانی تازه از دنیا بگوید..
سرش پایین و اندوه در کنارش..
که میدیدند همه آن حال زارش..
چگونه باخدایم حرف گویم؟
بدون تو جواب دل چه گویم؟
بداد پاسخ همی دلتنگیت را...
به توگوید کسی هر روز و هرجا..
درآنجا من ندارم هیچ پناهی..
بترسم من کنم شایدگناهی..
شنیدپاسخ پناهت در کنارت..
همیشه در دلت ایمان نگارد..
سکوتی در بهشت پیچید آنوقت..
صدایی در زمین آمد...وق و وق
شاعر:فرشاد جابری