سوگند..

به غریبانگی حال کنونم سوگند..

یا به دیوانگی و حس جنونم سوگند..

به پریشانی هر لحظه نگاه مستت

یا به آوارگی حس درونم سوگند..

به صفای قدم و تیزی آن چشم ترت

یا به مظلومیت این دل خونم سوگند..

به همان بارگه لوح گهر بار لبت

یا به یکبارگی از دین,برونم سوگند..

صدهزاران قسمت میدهم ای دوست بدانی

که دگر تاب و توان دوری و رنج ندارم..

شاعر فرشاد جابری

بیتاب..

نازنینم بنگر ..کین همه بیتاب شدم

بنگر حال درونم که چه بیخواب شدم

این منم آن همه ادعای بزرگی کردم

درکویر نگهت تشنه و بی آب شدم

زده آدش به سرم عشق,ببین حالم را

چشم یه در دوخته و خیره به مهتاب شدم

من که خود پادشه جان و دل خود بودم

چه شداست جان که کنون برده ی ارباب شدم

شاعر فرشاد جابری

گهی شادو گهی غمگین

گهی شاد وگهی غمگین....گهی راحت تر از خوابی

گهی عاشق گهی مجنون...گهی فرزند مهتابی

گهی پروانه ای جانا....به دور شمع میگردی

گهی شمعی که میسوزی....گهی باران شبگردی

گهی در اوج شادی ها....به غم هایت تومیخندی

گهی دراوج دلتنگی...به زیر غم فنا گردی

ز این گه گه سرای ما...دراین غم ها و شادی ها

به آسانی نظر انداز...که چه زیباست مشکل ها

زمشکل تو فرا گیری...که شادی ها چه زیبایند

زشادیها تو میفهمی...که مشکل ها چو باز آیند

اگر عاقل شوی ای جان...چه پندها که میگیری

که زتلخی و شیرینی...زخوشحالی و دلگیری

زعاشق گشته ی لیلی...به زحمت دیده ی شیرین

گهی شادندگهی غمگین...گهی تلخند گهی شیرین

شاعر فرشاد جابری

بزن باران..شعری لری برای همدردی با زلزله زدگان استان کرمانشاه


بزه بارو که مه حالم خروه
رفیق ومرحمم جام شروه
بزه بارو که مه تنگی کشیمه
چپه راسیه دنیا خومه دیمه
بزه بارو تونی تسکین حالم
بزه روشه بکه شوگار تارم
بزه بارو که نز گه دل بریسه
بزه که کل ولاتم سر بریسه
تونی آروم حال بی قرارم
بزه بارو تا که سیمه درارم
بزه بارو مه وه آخر رسیمه
عذو او دنیاییمه دیمه
چنو تش ها دمینجا بن سخونم
بزه که ده تمومه؛لیفه جونم

شاعر فرشادجابری

حوضچه ی خیال


یه روزی نشسته بودم لب حوضچه ی خیالم..
 تو قدم زنون میرفتی خیلی راحت ازکنارم..
چشای نازتو روی چشم من تو بسته بودی..
نمیدونم چرا اینبار غمگین و شکسته بودی..
راستی اشکای قشنگت روی نامه هات چکیده
دلم از روزنه ی عشق به خدا خیری ندیده
یاد روزایی که بودی هنوزم تسکین درده
میگم که خدا چه دیدی شاید بازم برمیگرده
من که باور نمیکردم یه روزی تو بی وفا شی
بری و تنهام بزاری قاطی ستاره ها شی
آخ که آرزوم فنا شد میون کویر چشمات
آخ که هرلحظه میسوزم برای عطر نفسهات
ترانه سرا:فرشاد جابری

مادر..


فرشته ای به نام مادر...

کودکی در پیشگاه و نزد نور..
بی هیاهو,بی صداوسوت وکور..

چشم خود را رو به الله باز کرد..
بی درنگ گفتار خود آغاز کرد..

فدایت شوم ای محبوب خوبم..
تمام هستی و روح و وجودم..

چرا خواهی مرا جایی فرستی..
چرا جان و گل من را سرشتی..

شنید پاسخ که من روحت سرشتم..
برایت نسخه ی جانان نوشتم..

کنون حاضر شو واز ما جدا شو..
پرت بگشای و از اینجا رها شو..

تورا در سرزمینی میگذارم..
نگهبانی کنارت مینگارم..

که او در دل تو را می پروراند..
که هر چه در دلت باشد بداند..

تنش لرزید و ترسی در درون داشت..
که گویی در دلش حرفی فزون داشت..

بگفتا ای خدا جانم فدایت..
چگونه بشنوم صوت وصدایت..

چرا باید به جای دیگر آیم..
من اینجا راحت و شاد است برایم..

شنید از صوت حق آوای گرمی..
که دستانت بگیرد دست نرمی..

شباهنگام برایت قصه گوید..
تورا چون گل برای خویش ببوید..

بگفت کودک که من ازخود چه دانم..
زبان اهل آنجا را ..ندانم..؟

کسی آنجا برایت جمله گوید..
زبانی تازه از دنیا بگوید..

سرش پایین و اندوه در کنارش..
که میدیدند همه آن حال زارش..

چگونه باخدایم حرف گویم؟
بدون تو جواب دل چه گویم؟

بداد پاسخ همی دلتنگیت را...
به توگوید کسی هر روز و هرجا..

درآنجا من ندارم هیچ پناهی..
بترسم من کنم شایدگناهی..

شنیدپاسخ پناهت در کنارت..
همیشه در دلت ایمان نگارد..

سکوتی در بهشت پیچید آنوقت..
صدایی در زمین آمد...وق و وق

شاعر:فرشاد جابری

رفتی و...


رفتی و با رفتن تو,دل آسمون شکسته
از غم نبودن تو, کوله بار درد بسته
دل تنگم از نبودت,پر کشید به اوج ماتم
تو که رفتی اما من تا,آخر قصه باهاتم
,

این تویی که بی هوا باز,چشای نازتو بستی
لحظه ای چشامو بستم,کمر دلو شکستی

من که ماتم زده ی اون,خنده های زورکیتم
تو تمام زندگیمی,من کجای زندگیتم

نمیتونی ساده ردشی,از تموم دلخوشیهام
از تموم خاطرات و,سختی و دلواپسیهام

نمیخوام که باورم شه,تو رو دیگه من ندارم
یادته بهت میگفتم,تویی دارم و ندارم
یه چیزی مونده تو قلبم,باورش سخت ومحاله
اون کیه به جای من سر, روی شونه هات میزاره

ترانه سرا:فرشادجابری

بی کسی


ای دریغا که دلم خانه ی افکارم شد..
پاسبان غم هجران تو گریبانم شد..
فتنه ی عشق چنان زخم براین جان کشید
که فلک شاهد این حال غریبانم شد
آنکه میگفت منم عاشق و مجنون رخت
به کجا رفت که زخم دل گریانم شد..
من که عمری برایش دل وجان میدادم
شاهد سوختن عمر و پر و بالم شد..
آنچنان مهلک وسنگین شکست داد مرا
به خدا فقط خدا بود که در  بی کسی ام یارم شد
شاعر فرشاد جابری

به کجا؟؟؟


وچه پایانی بود....
دل سنگ گریان شد

اندکی آنسوتر..خانه ای ویران شد
وچه پایانی بود...
بی مهابا به کجا
بی صدا جان به کجا؟

مگر از ما چه خطایی سر زد؟
که چنین بی خبر از ما تو نگاهت پر زد؟
وچه پایانی بود...
غمی از جنس حضور..
غمی از سایه ی سنگین غرور..

وچه زیبا بودی..
دم آخر که نگاهت کردم
ودر آن حجله ی سرد صدایت کردم..
چه زیبا بودی
آتشی در دلم از سوگ نبودت برپاست
رفتنت را نه که باور ,بلکه برایم رویاست

شاعر فرشاد جابری


عزم دیدار تو را ...
داشتم اما افسوس..
هرقدم من آمدم
برگشتنت مرموز بود..
اه که دیگر روشن است..
عشق ما از اولش..
رابطه ای معکوس بود..

شاعر فرشاد جابری